پیش انداختن و به جلو راندن، در پشت سر کسی یا حیوانی قرار گرفتن و او را با فشار سینه به جلو راندن، بر زمین خوردن سنگ یا تیر یا چیز دیگر پس از پرتاب شدن و منحرف گشتن آن به سمت دیگر، فخر کردن، نازیدن
پیش انداختن و به جلو راندن، در پشت سر کسی یا حیوانی قرار گرفتن و او را با فشار سینه به جلو راندن، بر زمین خوردن سنگ یا تیر یا چیز دیگر پس از پرتاب شدن و منحرف گشتن آن به سمت دیگر، فخر کردن، نازیدن
دان کردن. دانه دانه کردن چنانکه در انار و باقلا و غیره. جدا کردن چنانکه در دانه های چیزی و بیشتر در انار و گاه در باقلا و انگور و گندم و جو بکار رود، از هم باز کردن دانه های برخی از میوه ها چون انار. حبه ها را از گوشت جدا کردن در میوه ها چنانکه در انار حبه کردن، پراکنده و پریشان ساختن. (برهان). جدا و پریشان کردن. (آنندراج). جدا کردن و از یکدیگر گشودن و جداگانه نهادن چیزها. بواحدهای همانند و جداگانه بخش کردن: دانه کن این عقد شب افروز را پر شکن این مرغ شب و روز را. نظامی. ، پیاپی درآوردن واحدهای همانند را چنانکه قطرات اشک و گلوله های سبحه و جز آن: ز هرسو شاخ سنبل شانه میکرد بنفشه بر سر گل دانه میکرد. نظامی. لیلی سرزلف شانه میکرد مجنون در اشک دانه میکرد. نظامی. مژه از اشک چه درها که نه در رشته کشید بامیدی که بپای تو مگر دانه کنم. ظهوری. صراحی سجدۀ مستانه میکرد ز پی تسبیح اشکی دانه میکرد. زلالی. - دانه کردن زلف، لاغ لاغ کردن. دسته کردن تارهای موی سر برای بافتن. الف دانه کردن
دان کردن. دانه دانه کردن چنانکه در انار و باقلا و غیره. جدا کردن چنانکه در دانه های چیزی و بیشتر در انار و گاه در باقلا و انگور و گندم و جو بکار رود، از هم باز کردن دانه های برخی از میوه ها چون انار. حبه ها را از گوشت جدا کردن در میوه ها چنانکه در انار حبه کردن، پراکنده و پریشان ساختن. (برهان). جدا و پریشان کردن. (آنندراج). جدا کردن و از یکدیگر گشودن و جداگانه نهادن چیزها. بواحدهای همانند و جداگانه بخش کردن: دانه کن این عقد شب افروز را پر شکن این مرغ شب و روز را. نظامی. ، پیاپی درآوردن واحدهای همانند را چنانکه قطرات اشک و گلوله های سبحه و جز آن: ز هرسو شاخ سنبل شانه میکرد بنفشه بر سر گل دانه میکرد. نظامی. لیلی سرزلف شانه میکرد مجنون در اشک دانه میکرد. نظامی. مژه از اشک چه درها که نه در رشته کشید بامیدی که بپای تو مگر دانه کنم. ظهوری. صراحی سجدۀ مستانه میکرد ز پی تسبیح اشکی دانه میکرد. زلالی. - دانه کردن زلف، لاغ لاغ کردن. دسته کردن تارهای موی سر برای بافتن. الف دانه کردن
دخمه ساختن. سرداب برای مردگان ساختن. مقبره ساختن. گورخانه بنا کردن: خروشان بشستش ز خاک نبرد بر آیین شاهان یکی دخمه کرد. فردوسی. به آیین شاهان یکی دخمه کرد چه از زرد وسرخ و چه از لاجورد. فردوسی. یکی دخمه کردش به آیین اوی بر آنسان که بد فرۀ دین اوی. فردوسی. بفرمود تا دخمه دیگر کنند زمشک و زکافورش افسر کنند. فردوسی. یکی دخمه کردند شاهنشهی یکی تخت زرین و تاج مهی. فردوسی. زلشکر کسی کو بمردی براه ورا دخمه کردی بدان جایگاه. فردوسی
دخمه ساختن. سرداب برای مردگان ساختن. مقبره ساختن. گورخانه بنا کردن: خروشان بشستش ز خاک نبرد بر آیین شاهان یکی دخمه کرد. فردوسی. به آیین شاهان یکی دخمه کرد چه از زرد وسرخ و چه از لاجورد. فردوسی. یکی دخمه کردش به آیین اوی بر آنسان که بد فرۀ دین اوی. فردوسی. بفرمود تا دخمه دیگر کنند زمشک و زکافورش افسر کنند. فردوسی. یکی دخمه کردند شاهنشهی یکی تخت زرین و تاج مهی. فردوسی. زلشکر کسی کو بمردی براه ورا دخمه کردی بدان جایگاه. فردوسی
سوراخ کردن. شکافتن. شکاف ایجاد کردن. چاک پدید آوردن: به تیغ پاره کند ورقه های چون پولاد به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان. فرخی. به پای پست کند برکشیده گردن شیر به دست رخنه کندلاد آهنین دیوار. عنصری. و درهای شارستان برکندند و باره ها را رخنه کردند. (تاریخ سیستان). محمود فرمان داده بود تا بارۀ شهر را رخنۀ بسیار کرده بودند بگاه بازگشتن از سیستان تا فسادی تولد نکند. (تاریخ سیستان). و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبودرخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). کس را به نظام دیده ای جایی کو رخنه نکرد مر نظامش را. ناصرخسرو. کز گرد سم خویش کند تیره روی این وز زخم نعل خویش کند رخنه پشت آن. امیرمعزی. تویی که سایۀ عدلت چنان بسیط شده ست که رخنه کردن آن مشکل است بر خورشید. انوری. گر دل او رخنه کرد زلزلۀ حادثات شیخ مرمت گر است بر دل ویران او. خاقانی. کان را که تیشه رخنه کند فضل کان نهم رخنه چرا به تیشۀ کان کن درآورم. خاقانی. گفتی که آفتابم بر رخنه بیش تابم بس رخنه کردیم دل دردل چرا نتابی. خاقانی. هر پنجره که تنگ ترش دید رخنه کرد هر روزنی که بسته ترش یافت برگشاد. خاقانی. زآن زمینها که رخنه کرد عجوز مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز. نظامی. چون شده ای بستۀ این دامگاه رخنه کنش تا بدر آیی به راه. نظامی. امین و بداندیش طشتند و مور نشاید در او رخنه کردن بزور. سعدی. چون نکند رخنه به دیوارباغ دزد که ناطور همان می کند. سعدی. رخنه در سد سکندر می کند اقبال حسن در برای یوسف از دیوار پیدا می کند. صائب (از ارمغان آصفی). ، راه یافتن. (یادداشت مؤلف). عارض شدن. رسیدن. سرایت کردن. درآمدن. نفوذ کردن. رسوخ کردن بقصد تباهی. خلل وارد ساختن: نزدیک بود کار بزرگ شود و شکست رخنه کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم. حافظ. شاهدان گر دلبری زینسان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند. حافظ. جانب هر بزم تکلیف از پی آنم کند تا کند لطفی به غیر و رخنه در جانم کند. ملک قمی (از آنندراج)
سوراخ کردن. شکافتن. شکاف ایجاد کردن. چاک پدید آوردن: به تیغ پاره کند ورقه های چون پولاد به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان. فرخی. به پای پست کند برکشیده گردن شیر به دست رخنه کندلاد آهنین دیوار. عنصری. و درهای شارستان برکندند و باره ها را رخنه کردند. (تاریخ سیستان). محمود فرمان داده بود تا بارۀ شهر را رخنۀ بسیار کرده بودند بگاه بازگشتن از سیستان تا فسادی تولد نکند. (تاریخ سیستان). و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبودرخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). کس را به نظام دیده ای جایی کو رخنه نکرد مر نظامش را. ناصرخسرو. کز گرد سم خویش کند تیره روی این وز زخم نعل خویش کند رخنه پشت آن. امیرمعزی. تویی که سایۀ عدلت چنان بسیط شده ست که رخنه کردن آن مشکل است بر خورشید. انوری. گر دل او رخنه کرد زلزلۀ حادثات شیخ مرمت گر است بر دل ویران او. خاقانی. کان را که تیشه رخنه کند فضل کان نهم رخنه چرا به تیشۀ کان کن درآورم. خاقانی. گفتی که آفتابم بر رخنه بیش تابم بس رخنه کردیم دل دردل چرا نتابی. خاقانی. هر پنجره که تنگ ترش دید رخنه کرد هر روزنی که بسته ترش یافت برگشاد. خاقانی. زآن زمینها که رخنه کرد عجوز مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز. نظامی. چون شده ای بستۀ این دامگاه رخنه کنش تا بدر آیی به راه. نظامی. امین و بداندیش طشتند و مور نشاید در او رخنه کردن بزور. سعدی. چون نکند رخنه به دیوارباغ دزد که ناطور همان می کند. سعدی. رخنه در سد سکندر می کند اقبال حسن در برای یوسف از دیوار پیدا می کند. صائب (از ارمغان آصفی). ، راه یافتن. (یادداشت مؤلف). عارض شدن. رسیدن. سرایت کردن. درآمدن. نفوذ کردن. رسوخ کردن بقصد تباهی. خلل وارد ساختن: نزدیک بود کار بزرگ شود و شکست رخنه کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم. حافظ. شاهدان گر دلبری زینسان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند. حافظ. جانب هر بزم تکلیف از پی آنم کند تا کند لطفی به غیر و رخنه در جانم کند. ملک قمی (از آنندراج)
وصله کردن در پی کردن رقعه دوختن، سخت شدن پوست کف دست و پا سینه زانو و غیره بسبب تماس کار بسیار و راه رفتن مدام: یکی مشت در کارم از کینه کرد که همچون شتر سینه ام پینه کرد. (یحیی کاشی)
وصله کردن در پی کردن رقعه دوختن، سخت شدن پوست کف دست و پا سینه زانو و غیره بسبب تماس کار بسیار و راه رفتن مدام: یکی مشت در کارم از کینه کرد که همچون شتر سینه ام پینه کرد. (یحیی کاشی)